عشق من عین وفایی عشق من عین صفا عشق من کل جهانی
عشق من با من باش عشق من کن به تجلی به دلم
که تجلای همین جا تو شوی عشق من نور بتاب
که همه روی زمینم به تو روشن شود
عشق من با به درون من دلخسته بیا
بر این تنهایی بر این آدم که جزء تو کس ندارد یار در این دنیا
خدایا کجاست پایان؟مرگ است یا تنهاییست؟
مرگ را میکشم آغوش اما نمی خواهم بشم تنها
خدایا عشقم در دست توست بده هدیه به دلدارم
بگو یارم پریشانم نمی خواهم یک لحظه
شوی از دست من غمگین
بیا با من بمان تا مرگ پایان شود این تدبیر
بیا تا عشق و خوسبختی شود مهمان این خانه
بیا تا حرف حسرت را نراند کس در این خانه
بیا تا مهر و خوشبختی دهم هدیه به تو یارم
بیا تا درد دلتنگی رود از این سینه ی تنگم
بیا دیگر نمانده طاقت ماندن
بیا که جزء مهرت ندارم از خدا خواهش
خدا حرف آخر را به دستان تو می سپارم
تو خوب می دانی حرفم را تو خود درمان ده دردم را
چنان دل کندم از دنیا که شکلم ، شکل تهاییست ، ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست
مرا در اوج میخواهی ! تماشا کن! تماشا کن ، دروغین بودم از دیروز مرا امروز تو حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال من ، همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم ، دلم چون دفتری خالی قلم خشکیده در دستم
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند ، به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم ، به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند ، همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند