دو عاشق دور از هم اما باهم

دوستت دارم تنها بهانه واسه زندگی

دو عاشق دور از هم اما باهم

دوستت دارم تنها بهانه واسه زندگی

عیسی از افکار درون قلب ما با خبر است

عیسی از افکار درون قلب ما با خبر است هیچ چیز از دیدگان او مخفی نمی باشد. ما شاید بتوانیم افکار و نیتهای دل خود را از همسایگان و افراد خانواده و حتی همسرمان مخفی نگاه داریم. ما حتی قدرت داریم که انگیزه های خود را از خویشتن مخفی کرده، خود را فریب دهیم! ولی ما هرگز قادر نخواهیم بود که افکار و تمایلات دل خود را از خدا پنهان نماییم، خدا را نمی توان فریب داد. روزی خواهد رسید که همه افراد بشر در مقابل خدا خواهند ایستاد و جواب اعمال خود را پس خواهند داد. در آن روز همه چیز در چشمان او که کار ما با وی است، برهنه و منکشف خواهد بود. امروز عیسی مسیح از ما دعوت کرده می فرماید: از عقب من آیید (مرقس ۱: ۱۷). در روز داوری به او چه جوابی خواهیم داد؟

وقتی امدی......

نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت
، تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی
ولی وقتی امدی تاریکی رفت وسکوت شکست وعشق بارور شد


خوش امدی عزیز دلم

بازی باهــم بودن

آدمــها کنــارت هستند.

تا کـــی؟

تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند.

از پیشــت میروند یک روز...‍

کدام روز؟

...وقتی کســی جایت آمد.

دوستــت دارند.

تا چه موقع؟

تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند.

میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه.

نه... فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود.

و این است بازی باهــم بودن

عادت کرده ام.....



از لابه لای همین اشعار

عادت کرده ام همیشه نباشی

ولی در من نفس بکشی

عادت کرده ام.........گاهی......و تنها گاهی

سهم کوچکی از روزهایت باشم

عادت کرده ام دوستم نداشته باشی

من دوستت داشته باشم

شاید بگویند حماقت...................

من عشق می نویسم

دلم برای کسی تنگ است


دلم برای کسی تنگ است / که آفتاب صداقت را / به میهمانی گل های باغ می آورد / و گیسوان بلندش را / به بادها می داد / و دستهای سپیدش را / به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است / که چشم های قشنگش را / به عمق آبی دریای واژگون می دوخت / و شعر های خوشی چون پرنده های می خواند

دلم برای کسی تنگ است / که همچو کودک معصومی / دلش برای دلم می سوخت / و مهربانی را / نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است / که تا شمال ترین شمال / و در جنوب ترین جنوب / همیشه در همه جا / آه با که بتوان گفت / که با من بود و / پیوسته نیز بی من بود / و کار من ز فراقش فغان و شیون بود / کسی که بی من ماند / کسی که با من نیست / کسی که .../ دگر کافی است


دنیایی که میخواستم و دیگر نمیخواهم ،هرگز

گفتی کوه سر بر افراشته ی خدا
حال بشنو ، بگذار من بگویم
از دلی که همدمش را تنها در سرانگشتان خسته ای یافت که مینویسند بر روی کاغذی که نمیشنود ولی تنها بستر دلتنگیهای کسی است که صدایش را هیچ کس نشنید
بگذار بگویمت چگونه لذت کودکی ام را در هدیه کردن تنها داشته هایم به کسانی میدانستم که از داشتنه من فقط یک چیز میدانستند و ان هم که میخواستند داشته باشد. دورانه کودکی ایی که سپری شد در حسرت حضور کسی که دوست باشد و اشک را معنا کرد در طعم تلخه وداع. کودکی که حس دوست دشتن را با وفا و غم را در حسرت دوباره دیدن دوستانی دید که تنها کودک بودن و عاشق فراموشی . کودکی که کم کم بزرگ شد و مهربانی را در فداکاری برای کسانی یافت که حتی به او نگاه هم نمیکنند . همان کودکی که چه ساده دنیایش را باخت به پای سادگیش وقتی احتیاجی دروغین را در چشم کسی دید که سادگیش را به تمسخر گرفته بود .
در دنیای ساده و بی ریا ایی که برای خود ساخته بود ان کودک در پیچ وتاب سادگی افکارش با دنیایی که او را نمیفهمید، عشق را در طعم خیالهای بی نسبی یافت که تنها یک چیز میگویند عاشق باش .کودکانه در رویا مینوشت برای کسی که حتا یک بار هم اشکهای گونه هایش را ندید تنها به این بهانه که عاشق باشد و عشق را بیابد در تنهائی رویای خود، و آنگاه که همسالانش در فکر بازیهای بچگانه اند او بی پروا عاشق است و تنها میخواند از عاشق بودن و کاری با معشوق بودن ندارد او در تنهائی خود عشق را تنها در دادن مییابد و گرفتن نمیخواهد وقتی قلبش محتاج عشق است . سالهای سال میماند و دنیایش را در عشقی خلاصه میکند که تنها در خیال دیده و بس . کودکانه میچشد طعم نداشتن را درد بی رحمی را و حضور تنهایی رو ولی باز هم از عشقی میخواند که از عمق نداشتنها پر از حضور قلبی است که به دنیای بچگانه اش پشت میکند و در شلوغیه خلوته تنهای خویش مینویسد برای عشقی که تنها تصویریست از تصور یک رویا ، رویای به نام عاشق بودن . مینویسد و مینویسد برای عشق تا بیابد چیست این احساسی که پر از تنهایی از حضور میگوید ، حسی که از اوج بی مهری از عشق میگوید و غرق در حسی که هیچ کس ندید باز عشق میورزد. تا حال ان که فرست عشق را در دنیا نیافته در رویا لمسش کند
قلبی که سالها در حسرته آغوشی بود که حرفهایاش را بشنود اینبار عشق را در کسی مییابد که گویی ماننده او فقط یک کلام میگوید ان هم عشق اینبار کسی که میگوید دوستت دارم حس تازه ای از عشق را برایش در خود دارد حسی که تا به حال در دنیای کودانه اش نیافته و دل میبازد به دلباختاه ایی که دم از عشق میزند. ولی اینبار هم تنهایی سهم اوست از خاطراتی که میخواست تجربه کند و باز هم باره دیگر او خود را تنها مییابد در هجومه مبهمی از واژهایی که باز به رویا کشیده شد رویای داشتنه یک آغوش ولی قلب کودک باز هم عاشق است و عشق را اینبار هم در فداکردن قلب تنهایش معنا میکند و لذت عشق را در شادی معشوقی که اشک هایش را نادیده به فراموشی سپرد
اینبار هم سهم او از داشتن یک آغوش تنهایی بود و حس عشقی که بی توقع در حجم تنهایی اش باز هم میماند در حس لذت عاشق بودن و دیگر هیچ . و باز درمییابد که عشق داشتنها نیست بلکه دادان هاست
بعد از ان دگر تو بودی و حسی که از خواستن ها و داشتنها میگفت . برای کسی که سهم تنهایی را برگزیده بود و دیگر نمیخواست داشته باشمد بلکه لذت عشق را در حقیقتی دیده بود که تنها داد و هیچ نخواست و کودکی که حال ناخواسته در مسیر بزرگسالی قدم نهاده بود تنها یک چیز میخواست و ان هم نخواستن بود و بس
تو بودی و منی مرده که میخواست همچون
پسران دیگر داشته باشد ولی
روحی که زنده و بیزار از داشتنها تنها میخواست ببخشد
و اینبار خود را میدید در شرایطی که گویی مجال لذت بخشیدن را از و گرفته بود و این تنها تو بودی که میخواستی ببخشی و من مدتی خودخواهانه به داشتانهایی فکر کردم که در گذشته هیچ گاه طعمه داشتنش را نچشده بودم ولی یک چیز فهمیدم و ان هم این بود که لذت بخشیدن از لذت داشتن بسی بزرگتر است
با تو داشتم ولی بودنت حس بخشیدن را از من میگرفت
عاجز بودم از خواستن قلبی که میخواست عاشقش باشم ولی نتوانستم
حال میتوانی قضاوت کنی که چگونه نه تو بلکه خود را قربانی عشقی کردم که حقیقتش اکنون برایم تنها دلیل بودن است
همچنان کودکانه ولی اینبار نه به دنباله داشتن بلکه تنها در پی عشقی که حضور مطلقش را در خداوندی دیدم که که زندگی کرد اما هیچ نخواست بلکه تنها بخشید و در نهایت از دنیا به ابدیت پیوست
اکنون جدا شده از دنیا صلیب بر دوشم میروم تا ببخشم تو را نمیخواهم چون تو برای من حس خواستن دنیایی هستی که خود را از ان جدا شده میبینم
از تو فاصله میگیرم چون تو ناخاسته فرست بخشیدن را از من میگیری
نمیدانم چرا ولی من با توای که دنیایم هستی انسانی بیش نیستم
دنیایی که میخواستم و دیگر نمیخواهم ،هرگز
یک بار برای همیشه
بیرحمی از تبار عشق

دوستت دارم احساسم ،

میبخشمت به مسیحی‌ که تو را به من داد ...

مراقب خودت باش مونا ی نازنینم


«میلاد عشقمون مبارک»



عمر من دستان پر مهر، دعایش مستجاب می شود؛ پس بگو ، بگو  پروردگارا احساس را از ما دریغ مدار  و عشق را به  ما ارزانی دار، همان گونه که این سالها داشتی...  

«میلاد عشقمون مبارک مونا ی خوبم»

سوداگر رویای منی،  شیواگر  فکر پریشان منی، قدرت بالندگی عشق منی، تو نقطه عطف احساس منی، من اگر از تو نگویم دستم می خشکد، من اگر با تو نمانم حسم می میرد، من اگر به تو نیندیشم در دعاهایم جای خالیت غوغا می کند، اولین بار با عشق تو اوج نیازم به خدا آغاز شد، سجاده التماس من پر معنا شد، دست تقدیر خدا را با نگاهت آسان حس می کنم، بمان عزیزتر از جانم... بمان ثابت بر این راه دلداگیِ پر معنا، آرام شو ماه من، بتاب بر دریای جانم که این جذر و مد پرشور را مدیون احساست هستم... عشق من دستان پر مهرت قشنگترین نوازشگر دنیاس...

<< دوستت دارم همه احساسم <<

 

سالگرد عشقمان مبارک مونا ی خوبم

ای کاش میشد میتوانستم همه ستاره هار ا بچینم
ودر جشن معاشقه مان چون نقل ونبات بر سر رویت بریزم
ای کاش میشد تمام گلهای روی زمین را بچینم
با ان گردنبندی درست کنم تا در سالروز اشناییمان بر گردنت بیندازم

سالگرد عشقمان مبارک مونا ی خوبم

بگذار میان شب و روز باقی بماند

شب که می رسد به خودم وعده می دهم

که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت

صبح که فرا می رسد و نمی توانم بگویم

رسیدن شب را بهانه میکنم

و باز شب می رسد و صبحی دیگر

و من هیچ وقت نمی توانم حقیقت را به تو بگویم

بگذار میان شب و روز باقی بماند که

چه قدر



دوست دارم.....
مونا

تو خواهی آمد...

می گویم که بالاتر از سیاهی رنگی هست...

رنگ عاشقی....

زلالی رنگ ها را تو بساز...

غبار از آیینه بشوی...

شیدایی چشمه ی دل را تو بجوشان...

این بار...

ابرها, چترمان خواهند شد...

و صدای شادی آسمان را خواهیم شنید...

نیز بغض من در سخاوت آمدنت, باز خواهد شد...

گلایه ها تمام است...

باور دارم امروز را...

تو خواهی آمد...

عشق را به خانه‌ خود بیاورید...

انسان ها را از دور دوست داشتن، کار دشواری نیست. دوست داشتن آنهایی که به ما نزدیک هستند، کار دشواری است.
بخشیدن یک کاسه برنج برای سیر کردن یک گرسنه، بسی آسانتر از کاهش تنهایی و درد و رنج انسانی رانده شده در خانه‌ خودمان است.
عشق را به خانه‌ خود بیاورید, چرا که عشق ورزیدن به یکدیگر را باید از خانه آغاز کنیم.
" مادر ترزا "

وفا یعنی ......


برایم این معما حل نخواهد شد
خداحافظ برایت حرف زیبایی است
نمی خواهی بدانی
در دل این خسته ی عشقت چه غوغایی است
و یا من زیر آوار غم رفتن چه خواهم شد؟
برو زیبا
برو تنها
میان نامه هایت می نوشتی
زندگی زیباست
و من هم زندگی را در تو می دیدم
برو استاد خوبی ها
به من درس وفا دادی
خیالی نیست
درد بی تو بودن را
تحمل بهترین راه است
و من هم خوب فهمیدم وفا
یعنی
خداحافظ!!!!!!!!!!!

دختری به کوروش کبیرگفت:من عاشقت هستم.

دختری به کوروش کبیرگفت:من عاشقت هستم.کوروش
گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما
ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست.کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را
نگاه نمی‌کردی.

میدانی چه چیز مرا می آزارد...!!!

میدانی چه چیز مرا می آزارد...!!!
تمام این دلنوشته ها را مینویسم تا تو بخوانی...
ولی میدانم همه میخوانند دردم را الا تو...
تویی که دلیل تمام دردهای منی...!

در پایان زندگی....


در پایان زندگی، از روی تعداد مدرک هایی که گرفته ایم، میزان مالی که اندوخته ایم و کار های بزرگی که به انجام رسانده ایم، در باره ی ما داوری نخواهد شد، بلکه از ما خواهند پرسید: آیا گرسنه ای را سیر کرده ایی ؟ برهنه ای را لباس پوشانیده ایی ؟ و بی خانه ای را پناه بخشیده ایی؟ گرسنه ی نه فقط لقمه نان که گرسنه ی عشق، برهنه ی نه فقط از تن پوش که برهنه ی از عزت و احترام انسانی و بی خانه ای نه فقط از خشت و گل که بی خانمان به سبب طرد و رانده شدن.((مادر ترزا))

تو می دانستی که....

تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
...نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟

چقدر سخته...

چقدر سخته وقتی همه سراغ کسی رو ازت میگیرن که فقط تو میدونی دیگه نیست، سخت ترش وقتیه که مجبوری لبخندی بزنی و بگی، خوبه...

افتادم کسی دستم را نگرفت....

افتادم کسی دستم را نگرفت
گریستم کسی اشکم را از گونه هایم نزدود
شکستم کسی بر دلم مرهم نگذاشت
به ناچار برخاستم
اما کسی نخندید
اکنون می نویسم نمی دانم کسی می خواند یا نه

چقدر حق با تو بود!

وقتی گفتی تو را نمی شناسم چقدر حق با تو بود!
زیرا من هم بعد دوست داشتن تو دیگر با خودم روبرو نشدم

عجیب است ، دریا همین که غرقش می شوی تو را پس میزند!!!!!!
برای تو نمی دانم چگونه می گذرد... اما برای من .... انگار بر گلویم خنجر گذاشته اند و نمی‌بُرند....!!!


پس چه ایرادی داره !

وقتی‌ نگاهم در نگاهت در گیر بود ، این تو بودی که عشق را به من آموختی ،

یادمه این تو بودی که به من آموختی که به عشق احترام بگذارم ،

و این تو بودی که عاشقانه به من آموختی که وفا چیست !

آری این تو بودی که وفای به عهد را آموختی ،

این تو بودی  که به من آموختی تا ا بد به عشق وفادار بمانم ،

این تو بودی که به من آموختی زندگی‌ باید کرد اما آسمانی !

این تو بودی که به من آموختی اشک عشق و نگرانی عاشق چیست !

ممنون هستم از تو  منی  که دل‌ نداشتم و تو عاشقانه دل‌ برایم دادی

و آن را عاشقانه از عشقت پر کردی ،

اما هرچه تعمق می‌کنم به یاد نمی‌آورم که به من آموخته باشی‌

چگونه می‌توان به درد جدایت چیره شوم!

به پاس تمام آن محبتها و عشق چیزی ندارم که فدایت کنم

جز دلی‌ که پره از عشق توست ... پس چه ایرادی داره !

منی‌ که دل‌ نداشتم عشق نداشتم ، همین‌هایی‌ که تو به من دادی را همه را فدای تو کنم مونا ی خوبم .

دوستت دارم احساس من ...