خاطره های گذشته را در تونل سرگشته ی زمان که
ثانیه شمارها در پیچ پیچ آن گیجی گرفته اند را مرور می کنم...
می رسم به دلتنگی های شبانه ام...
و دفتر خاطراتم که پر شده از نوشته های خط خطی....
کودک حرف ناشنوای دلم هی بهانه می گیرد..
بهانه پشت بهانه...
حالا من مانده ام و دل بیقرارم..
دلی که باندازه ی یک کاسه ی خون غم دارد.
دلی که تو را به فرداها سپرد...
دلی که تو را می خواست و ..
تو را دوست داشت و ...
و تو نازنینش بودی و...
و دلی که برایت آرزوی خوشبختی کرد .....
ولی.....