چه
سخت گذشت تا بفهمم بودنم را و چه ساده میگذرد رفتنم، اما در این بودن و
رفتن به من یاد دادی عاشق باشم ، چه زود گذشت آن زمان که مرا درس عشق دادی و
محبت را ضمیمه ، وجودم کردی و در پیوست نهادم حک نمودی:
دوست بدار و عاشق باش
آری تو در وجودم دوست داشتن را به ودیعه نهادی ، چگونه ستایش کنم تو را که
ناتوانتر از آنم که برای تو بنویسم ، و چه زود گذشت بودنم و زود میرود
رفتنم ، میدانم میروم ومیدانم که باید بروم ، اما به کدامین منزل بیاسایم ،
بسیار دوستت دارم، من عاشقم مهربان ، آخر تو به من آموختی عشق را، اگر من
اکنونم به عشق آمیخته است ، چون تو مرا کشاندی .
پس چرا احساس میکنم دیگر دوستم نداری
نمیدانم........... شاید اشتباه میکنم
چون تا زمانی که که من در ملک تو هستم امیدوارم .
راستی اگر مرا از مُلکت راندی به کدامین ملجا پناه ببرم ؟ اما هر جا بروم مُلک توست و این شادیم را افزون میکند که هر جا ، بروم ا زآن توست................پس هنوزدوستم داری