دوستت دارم تنها بهانه واسه زندگی
دوستت دارم تنها بهانه واسه زندگی
پرنده گفت:این که امکان ندارد ، همه قلب دارند
کرگدن گفت:کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم .
پرنده گفت:خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری .
......
کرگدن گفت:نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم.
پرنده
گفت:نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که پرنده را بترسانی ،
به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن
را بخوری ، داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت:خوب این یعنی چی ؟
پرنده گفت:وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود .
کرگدن گفت:اینها که می گویی ، یعنی چی؟
پرنده گفت:یعنی .... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم .....
کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید .
اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند .
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید .
کرگدن
گفت:اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من
بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ پرنده گفت:نه ، اسم این نیاز
است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود . احساس
خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است .
کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید .
روزها گذشت ، روزها و ماهها و پرنده هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .
یک
روز کرگدن به پرنده گفت:به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که پرنده ای
پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟
پرنده گفت:نه کافی نیست .
کرگدن گفتک درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم .
پرنده چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن .
کرگدن
تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند
. با خودش گفت:این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این پرنده قشنگ ترین
پرنده دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین . وقتی کرگدن به اینجا رسید ،
احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت:پرنده ، پرنده عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟
پرنده برگشت و اشکهای کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت:غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .
کرگدن
گفت:راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، پرنده ای را تماشا کند و وقتی تماشایش
می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ پرنده گفت:یعنی اینکه کرگدن ها
هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟
پرنده گفت:یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد.
کرگدن
باز هم منظور پرنده را نفهمید . اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند ،
باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود .
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:
من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که پرنده به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم