به یاد آوردم لحظهای را که از عشق صحبت میکردیم به یاد آوردم
آن لحظه که گفتی همسرم از تو هیچ نمیخوام اما ازت میخوام که تا آخر عمرم
به من عشق ورزی فقط عشق میخواهم ! نمیدونم چه شد بی درنگ گفتم تا آخر
عمر ؟ پاسخ دادی آره عزیزم مگه میخوای از من جدا بشی ؟ گفتم نه نه مگه من میتونم ! جدایی شدن از تو یعنی مرگ من ! گفتم همسرم
به تو عشق میورزم زیرا عشق من هستی و خواهی بود ... اما هنوز که هنوزه
این جدایی تلخ را باور نکردم، تو رفتی به دنبال زندگیت اما نفهمدی که من مردم
با این رفتنه تلخ ... عجب نامه زیبایی بود کمرم را شکست این نامه ...
هنوز که هنوزه به تو عشق میورزم زیرا رفتنت را باور نکردم و نخواهم کرد ...
وقتی رفتی با اشکهایم تیکهای شکسته قلبم را شستم و همشونو از روی زمین
جم کردم .. حالا من ما ندهام و این قلب شکسته و عشق تو ... دوستت دارم و
عاشقانه به تو عشق خواهم ورزید ...