دو عاشق دور از هم اما باهم

دوستت دارم تنها بهانه واسه زندگی

دو عاشق دور از هم اما باهم

دوستت دارم تنها بهانه واسه زندگی

دنیایی که میخواستم و دیگر نمیخواهم ،هرگز

گفتی کوه سر بر افراشته ی خدا
حال بشنو ، بگذار من بگویم
از دلی که همدمش را تنها در سرانگشتان خسته ای یافت که مینویسند بر روی کاغذی که نمیشنود ولی تنها بستر دلتنگیهای کسی است که صدایش را هیچ کس نشنید
بگذار بگویمت چگونه لذت کودکی ام را در هدیه کردن تنها داشته هایم به کسانی میدانستم که از داشتنه من فقط یک چیز میدانستند و ان هم که میخواستند داشته باشد. دورانه کودکی ایی که سپری شد در حسرت حضور کسی که دوست باشد و اشک را معنا کرد در طعم تلخه وداع. کودکی که حس دوست دشتن را با وفا و غم را در حسرت دوباره دیدن دوستانی دید که تنها کودک بودن و عاشق فراموشی . کودکی که کم کم بزرگ شد و مهربانی را در فداکاری برای کسانی یافت که حتی به او نگاه هم نمیکنند . همان کودکی که چه ساده دنیایش را باخت به پای سادگیش وقتی احتیاجی دروغین را در چشم کسی دید که سادگیش را به تمسخر گرفته بود .
در دنیای ساده و بی ریا ایی که برای خود ساخته بود ان کودک در پیچ وتاب سادگی افکارش با دنیایی که او را نمیفهمید، عشق را در طعم خیالهای بی نسبی یافت که تنها یک چیز میگویند عاشق باش .کودکانه در رویا مینوشت برای کسی که حتا یک بار هم اشکهای گونه هایش را ندید تنها به این بهانه که عاشق باشد و عشق را بیابد در تنهائی رویای خود، و آنگاه که همسالانش در فکر بازیهای بچگانه اند او بی پروا عاشق است و تنها میخواند از عاشق بودن و کاری با معشوق بودن ندارد او در تنهائی خود عشق را تنها در دادن مییابد و گرفتن نمیخواهد وقتی قلبش محتاج عشق است . سالهای سال میماند و دنیایش را در عشقی خلاصه میکند که تنها در خیال دیده و بس . کودکانه میچشد طعم نداشتن را درد بی رحمی را و حضور تنهایی رو ولی باز هم از عشقی میخواند که از عمق نداشتنها پر از حضور قلبی است که به دنیای بچگانه اش پشت میکند و در شلوغیه خلوته تنهای خویش مینویسد برای عشقی که تنها تصویریست از تصور یک رویا ، رویای به نام عاشق بودن . مینویسد و مینویسد برای عشق تا بیابد چیست این احساسی که پر از تنهایی از حضور میگوید ، حسی که از اوج بی مهری از عشق میگوید و غرق در حسی که هیچ کس ندید باز عشق میورزد. تا حال ان که فرست عشق را در دنیا نیافته در رویا لمسش کند
قلبی که سالها در حسرته آغوشی بود که حرفهایاش را بشنود اینبار عشق را در کسی مییابد که گویی ماننده او فقط یک کلام میگوید ان هم عشق اینبار کسی که میگوید دوستت دارم حس تازه ای از عشق را برایش در خود دارد حسی که تا به حال در دنیای کودانه اش نیافته و دل میبازد به دلباختاه ایی که دم از عشق میزند. ولی اینبار هم تنهایی سهم اوست از خاطراتی که میخواست تجربه کند و باز هم باره دیگر او خود را تنها مییابد در هجومه مبهمی از واژهایی که باز به رویا کشیده شد رویای داشتنه یک آغوش ولی قلب کودک باز هم عاشق است و عشق را اینبار هم در فداکردن قلب تنهایش معنا میکند و لذت عشق را در شادی معشوقی که اشک هایش را نادیده به فراموشی سپرد
اینبار هم سهم او از داشتن یک آغوش تنهایی بود و حس عشقی که بی توقع در حجم تنهایی اش باز هم میماند در حس لذت عاشق بودن و دیگر هیچ . و باز درمییابد که عشق داشتنها نیست بلکه دادان هاست
بعد از ان دگر تو بودی و حسی که از خواستن ها و داشتنها میگفت . برای کسی که سهم تنهایی را برگزیده بود و دیگر نمیخواست داشته باشمد بلکه لذت عشق را در حقیقتی دیده بود که تنها داد و هیچ نخواست و کودکی که حال ناخواسته در مسیر بزرگسالی قدم نهاده بود تنها یک چیز میخواست و ان هم نخواستن بود و بس
تو بودی و منی مرده که میخواست همچون
پسران دیگر داشته باشد ولی
روحی که زنده و بیزار از داشتنها تنها میخواست ببخشد
و اینبار خود را میدید در شرایطی که گویی مجال لذت بخشیدن را از و گرفته بود و این تنها تو بودی که میخواستی ببخشی و من مدتی خودخواهانه به داشتانهایی فکر کردم که در گذشته هیچ گاه طعمه داشتنش را نچشده بودم ولی یک چیز فهمیدم و ان هم این بود که لذت بخشیدن از لذت داشتن بسی بزرگتر است
با تو داشتم ولی بودنت حس بخشیدن را از من میگرفت
عاجز بودم از خواستن قلبی که میخواست عاشقش باشم ولی نتوانستم
حال میتوانی قضاوت کنی که چگونه نه تو بلکه خود را قربانی عشقی کردم که حقیقتش اکنون برایم تنها دلیل بودن است
همچنان کودکانه ولی اینبار نه به دنباله داشتن بلکه تنها در پی عشقی که حضور مطلقش را در خداوندی دیدم که که زندگی کرد اما هیچ نخواست بلکه تنها بخشید و در نهایت از دنیا به ابدیت پیوست
اکنون جدا شده از دنیا صلیب بر دوشم میروم تا ببخشم تو را نمیخواهم چون تو برای من حس خواستن دنیایی هستی که خود را از ان جدا شده میبینم
از تو فاصله میگیرم چون تو ناخاسته فرست بخشیدن را از من میگیری
نمیدانم چرا ولی من با توای که دنیایم هستی انسانی بیش نیستم
دنیایی که میخواستم و دیگر نمیخواهم ،هرگز
یک بار برای همیشه
بیرحمی از تبار عشق

دوستت دارم احساسم ،

میبخشمت به مسیحی‌ که تو را به من داد ...

مراقب خودت باش مونا ی نازنینم


نظرات 2 + ارسال نظر
افسانه یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ http://gtale.blogsky.com

خیلی زیبا بود.
این متن یعنی اینکه دیگه خسته شدی ونا امید اما انسان در هر حال باید امیدش به خدا باشد .
چون بزرگترین گناه بعد از شرک به خدا نا امیدی است .
گر زحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری

ملیکا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:36 ب.ظ http://melijoojoo74.blogsky.com

سلام نبیل جونم من آپم خوشحال میشم بیای دمت گرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد