-
بگذار میان شب و روز باقی بماند
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 22:45
شب که می رسد به خودم وعده می دهم که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت صبح که فرا می رسد و نمی توانم بگویم رسیدن شب را بهانه میکنم و باز شب می رسد و صبحی دیگر و من هیچ وقت نمی توانم حقیقت را به تو بگویم بگذار میان شب و روز باقی بماند که چه قدر دوست دارم..... مونا
-
تو خواهی آمد...
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 21:58
می گویم که بالاتر از سیاهی رنگی هست... رنگ عاشقی.... زلالی رنگ ها را تو بساز... غبار از آیینه بشوی... شیدایی چشمه ی دل را تو بجوشان... این بار... ابرها, چترمان خواهند شد... و صدای شادی آسمان را خواهیم شنید... نیز بغض من در سخاوت آمدنت, باز خواهد شد... گلایه ها تمام است... باور دارم امروز را... تو خواهی آمد...
-
عشق را به خانه خود بیاورید...
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 15:21
انسان ها را از دور دوست داشتن، کار دشواری نیست. دوست داشتن آنهایی که به ما نزدیک هستند، کار دشواری است. بخشیدن یک کاسه برنج برای سیر کردن یک گرسنه، بسی آسانتر از کاهش تنهایی و درد و رنج انسانی رانده شده در خانه خودمان است. عشق را به خانه خود بیاورید, چرا که عشق ورزیدن به یکدیگر را باید از خانه آغاز کنیم. " مادر...
-
وفا یعنی ......
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 03:52
برایم این معما حل نخواهد شد خداحافظ برایت حرف زیبایی است نمی خواهی بدانی در دل این خسته ی عشقت چه غوغایی است و یا من زیر آوار غم رفتن چه خواهم شد؟ برو زیبا برو تنها میان نامه هایت می نوشتی زندگی زیباست و من هم زندگی را در تو می دیدم برو استاد خوبی ها به من درس وفا دادی خیالی نیست درد بی تو بودن را تحمل بهترین راه است...
-
دختری به کوروش کبیرگفت:من عاشقت هستم.
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 03:47
دختری به کوروش کبیرگفت:من عاشقت هستم.کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی نیست.کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی.
-
میدانی چه چیز مرا می آزارد...!!!
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 03:27
میدانی چه چیز مرا می آزارد...!!! تمام این دلنوشته ها را مینویسم تا تو بخوانی... ولی میدانم همه میخوانند دردم را الا تو... تویی که دلیل تمام دردهای منی...!
-
در پایان زندگی....
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 02:26
در پایان زندگی، از روی تعداد مدرک هایی که گرفته ایم، میزان مالی که اندوخته ایم و کار های بزرگی که به انجام رسانده ایم، در باره ی ما داوری نخواهد شد، بلکه از ما خواهند پرسید: آیا گرسنه ای را سیر کرده ایی ؟ برهنه ای را لباس پوشانیده ایی ؟ و بی خانه ای را پناه بخشیده ایی؟ گرسنه ی نه فقط لقمه نان که گرسنه ی عشق، برهنه ی...
-
تو می دانستی که....
شنبه 1 مردادماه سال 1390 15:07
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم، ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی! من بی چراغ دنبال دفترم گشتم، بی چراغ قلمی پیدا کردم و بی چراغ از تو نوشتم! ...نوشتم، نوشتم... حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند! دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند و می خندند! عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا...
-
چقدر سخته...
شنبه 1 مردادماه سال 1390 14:51
چقدر سخته وقتی همه سراغ کسی رو ازت میگیرن که فقط تو میدونی دیگه نیست، سخت ترش وقتیه که مجبوری لبخندی بزنی و بگی، خوبه...
-
افتادم کسی دستم را نگرفت....
شنبه 1 مردادماه سال 1390 14:27
افتادم کسی دستم را نگرفت گریستم کسی اشکم را از گونه هایم نزدود شکستم کسی بر دلم مرهم نگذاشت به ناچار برخاستم اما کسی نخندید اکنون می نویسم نمی دانم کسی می خواند یا نه
-
چقدر حق با تو بود!
شنبه 1 مردادماه سال 1390 06:22
وقتی گفتی تو را نمی شناسم چقدر حق با تو بود! زیرا من هم بعد دوست داشتن تو دیگر با خودم روبرو نشدم عجیب است ، دریا همین که غرقش می شوی تو را پس میزند!!!!!! برای تو نمی دانم چگونه می گذرد... اما برای من .... انگار بر گلویم خنجر گذاشته اند و نمیبُرند....!!!
-
پس چه ایرادی داره !
شنبه 1 مردادماه سال 1390 05:05
وقتی نگاهم در نگاهت در گیر بود ، این تو بودی که عشق را به من آموختی ، یادمه این تو بودی که به من آموختی که به عشق احترام بگذارم ، و این تو بودی که عاشقانه به من آموختی که وفا چیست ! آری این تو بودی که وفای به عهد را آموختی ، این تو بودی که به من آموختی تا ا بد به عشق وفادار بمانم ، این تو بودی که به من آموختی زندگی...
-
اخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده....
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 19:41
دلم گرفته آسمون نمیتونم گریه کنم شکنجه میشم از خودم نمیتونم شکوه کنم انگاری کوه غصه ها رو سینه ی من اومده اخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده خنده به ما نیومده .....
-
دوستت دارم دیوونه !!!
شنبه 25 تیرماه سال 1390 17:50
گفت : می خوام یه یادگاری بنویسم تا همیشه برات بمونه ... گفتم : کجا؟ گفت : رو قلبت ... گفتم : می تونی؟ گفت : آره زیاد سخت نیست ... گفتم : بنویس تا برای همیشه بمونه ... یه خنجر برداشت ... گفتم : این چیه؟ گفت : هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس . ساکت شدم ... گفتم:بنویس دیگه چرا معطلی ؟ خنجر رو برداشت و با قسمت تیز اون نوشت : دوستت...
-
جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد
شنبه 25 تیرماه سال 1390 05:18
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی خندان تو را کاشکی می دیدم شانه بالا زدنت ر ا بی قید و تکان دادن دستت که:مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که:عجب عاقبت مرد؟ افسوس کاشکی می دیدم من به خود می گویم: "چه کسی باور کرد، جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟!!!"
-
حالا که نیستی ، میبینم چقدر فرق دارد بود و نبودت رهگذر
جمعه 24 تیرماه سال 1390 05:21
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر ! پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من، اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی ، بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت به ظاهر قلبت عاشق بود و مهربان ، اما انگار درونت حال و هوای پشیمانی داشت خواستم همیشگی باشی ، اما دل کندی...
-
گوش کن عزیزم به صدای ناله هایم
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 13:01
گوش کن عزیزم به صدای ناله هایم ، این نالهها از بی تو بودن نیست ، از با تو بودن و عاشق تو شدن در این سالهاست ...
-
چرا زنده ام هنوز؟
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 00:19
حالا که رفته ای ساعتها به این می اندیشم که چرا زنده ام هنوز؟ مگر نگفته بودم که بی تو میمیرم؟ خدا یادش رفته است مرا بکشد یا تو قرار است برگردی؟!
-
از من دریغ مدار چشمانت را
شنبه 18 تیرماه سال 1390 23:54
من تنها باران بی انتهای چشمانم را برای تو مینویسم تا شیرینی نگاهت زهر دوری را که جرعه جرعه-ناخواسته به کامم ریختی را جبران کند و برایت از لحظه ی خاطره انگیز از لحظه ی باشکوه وصال خواهم گفت لحظه ای که من در دریای اشکم؛ اشک شوقم تو را همچو مرواریدی صید میکنم تا مبادا از جلو دیدگانم دور شوی! من تنها برای تو خواهم گفت...
-
آســوده بخواب نازنیــــــــــــنم...
شنبه 18 تیرماه سال 1390 23:22
شــــــــبگردی میکنــــم... اما صدای نفــــــــــــسهایـــت را از پشــــــــت... هیچ پنــــــــــــــجره و دیواری نمیشـــــــــنوم... آســوده بخواب نازنیــــــــــــنم... شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت... تنها خانهی من اســت که در آتــــش میســـــــــــــــــوزد...
-
حس غریبی ست دوست داشتن
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1390 23:58
حس غریبی ست دوست داشتن وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن ..... وقتی میدانیم کسی با جان ودل دوستمان دارد ونفس ها وصدا ونگاهمان در روح وجانش ریشه دوانده به بازی اش میگیریم ..... هر چه او عاشق تر ما سرخوش تر ! هر چه او دل نازک تر ما بی رحم تر!.... تقصیر از ما نیست ... تمامی قصه های عاشقانه این گونه به گوشمان خوانده شده...
-
وقتی دستــــتهایم را می گرفتی
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1390 23:16
دستها و لب هــــایت معجزه بود ... وقتی دستــــتهایم را می گرفتی و بوسه بر لبانم میکاشتی... من ساعت ها نفس کشیـــــدن را فــــراموش می کردم...! به همه لبخند بزن اما با1 نفر بخند همه را دوست داشته باش اما به 1 نفر عشق بورز تو قلب همه باش اما قلبت مال 1 نفر باشه
-
شمع
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 22:46
شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد ای خوشا شمعی که روشن میکند ویرانه ایی را...
-
تا حالا تو زندگیت غم دیدی ...
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 22:26
تا حالا تو زندگیت غم دیدی .. بی وفاتر از خودت هم دیدی .. تا حالا شده دلت خون باشه .. یا چشات همیشه گریون باشه .. اونیکه شب تا سحر با یادش ، زندگی میکنی و بیداری ... تا حالا شده بگه با طعنه ... میشه دست از سر من برداری !! ...خوش به حال اون کسی که تو دل تو جا داره ... خوش به حال اون کسی که تو براش می میری ... من حسود...
-
چی به پای تو بریزم لایق پای تو باشه
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 18:58
چی به پای تو بریزم لایق پای تو باشه چی بخونم که بتونه جای حرفای تو باشه پیشکشم برای تو یه سبد محبته از تو یی تبسمم برا من غنیمته اگه کار من تمومه تو شروع دیگه هستی تو برای غمگساری سنت منو شکستی من که سفره دلم پیش تو بازه ای که عشق تو همیشه چاره سازه دوست دارم فدات کنم هر چی که دارم اما قلبت از محبت بی نیازه من پر از...
-
قلب تو
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 18:49
اسیری همیشه در قفس نیست گاهی در دل است آنگاه که مانند محبوسی به زندان محبوس دیدگانت شدم هیچکس احساس حبس مرا در ک نکرد و همیشه اسیر دام آن وجود نازنینت ماندم و خواهم ماند و هیچگاه تو را ترک نخواهم کرد فکر میکردم در قلب تو محکومم به حبس ابد به یکباره جا خوردم وقتی زندان بان بر سرم فریاد زد هی تو.......ازادی و صدای...
-
امروز که هستم
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 18:32
امروز که هستم، مرا با سرانگشتانت نوازش کن… یک سنگنوشته نوازش نمیخواهد!
-
خدایا کمکم کن تا....
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 23:23
خدایا کمکم کن تا ، به همه لبخند بزنم ، اما برای او گریه کنم خدایا کمکم کن تا ، مغرور باشم ، اما برای او غرورم را له کنم خدایا کمکم کن تا ، همه را یاری کنم ، اما او را غمخواری کنم خدایا کمکم کن تا ، قوی و صبور باشم ، اما خود را فدای او سازم خدایا کمکم کن تا ، با همه دوست باشم ، اما به او عشق بورزم خدایا کمکم کن تا ، با...
-
حرف آخر
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 23:10
من عشق را در تو. تو را در دل . دل را در موقع تپیدن و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم من غم را در سکوت سکوت را در شب شب را در بستر و بستر را برای اندیشیدن به تو دوست دارم. من بهار را به خاطر شکوفه هایش زندگی را به خاطر زیباییهایش و زیبایی را به خاطر تو دوست دارم من دنیا را به خاطر خدایش خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم...
-
با درود
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 22:56
با درود به تمامی دوستانی که لطف میکنن و به کلبه تنهایی من سر میزنن ، در ابتدا جا دارد که از شما عزیزان تشکر کنم و بعد خواهشی دارم : و اینکه از دوستانی که لطف میکنند و نظر میدهند و یا نظرِ خصوصی میدهند خواهش میکنم که در مورد زندگی خصوصی م ن سوال نفرمایند . هر مطلبی که در این بلاگ نوشته میشود ، نجوای درون من است که...