پسرک
روزگار من:
دلم خالیست.....
دلم از بیش و کم خالیست.
روزگار تو:
خسته شدم بس که دلم دنبال یک بهونه گشت...
تاب سواری و شادی کودکانه، شادیِ روزهای با طراوت عشق...
تو ناگهانی رفتی و من تا سالها:
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
دیروزها کسی را دوست داشتی و امروز تنهایی.. تنهاییِ عریان.
آرام جانم نبود و درد بی عشقی ز جانم طاقت برده بود.
ولی تو باز میگشتی؛ تو بازمی گشتی و من...
روان دائم یک دوست داشتن بودم.
آن روز دوباره آمدنت من در عمقِ نشیبِ عشق بودم، تو بازآمدی و
مرا به دام انداختی و تا اوج فراز بردی... دلم را بردی!
عاشقم کردی به همین سادگی چه خوب کاری کردی...
و حالا کارم اندر عشق مشکل شده است، و اندیشة وصالت در گمانم
نیز نمیگنجد...
کودک شش روزهات حیران است و سرگردان،
حیران و سرگردان اما..
لبخند زنان...
باید لب فرو بست و گشود و دم نزد...
باید ایستاد و فرود آمد....
باید به پایان نیندیشید که همین دوست داشتن زیباست...